دیدی وقتی تو جادهای و هوا گرم جلو روت سراب میبینی فرقی نمیکنه پیاده باشی یا سواره
ولی هرچقدر میری جلو بهش نمیرسی
عطش رسیدن به چیزی رو داری و میخوای که واقعی باشه و زودتر برسی به مقصدت و
خیالت راحت بشه و نفس تازه کنی ولی هرچی میگذره دور تر میشی
یه وقتایی دیگه راه رفتن و دویدن تنهایی جواب نمیده
همون موقعی که از همه جا میبُری و میگی: خدا تنهایی از پسش برنمیام
تنهایی نمیتونم. دیگه میسپرم دست خودت، اونوقت دستتو میگیره میبرتت توی راهی
که خودش هموار کرده و به یک چشم به هم زدن تو رو میرسونه به مقصدت و سیرابت میکنه
اون لحظه ست که خجالت میکشی ازینکه چرا زودتر ازش نخواستی، چرا از اول نسپردی بهش
تو بنده کوچیکش چطور میخواستی تو این دنیای به این بزرگی که همه مسیراش روشن نیست
بدون چراغ و راهنما بری و به مقصد برسی
گر چاره تویی
بیچاره منم جانا
«مولانا»
+ یادی کنم از جملهای که تو وب بهار نارنج خوندم: خدایا تو بساز. تو بسازی قشنگتره
+ یه بیت شعر بنویسید بخونیم لذت ببریم